یکی ترسای تاجر بود پر سیم
که او را خواجگی بودی در اقلیم
یکی زیبا پسر او را چنان بود
که آن ترسا بچه شمع جهان بود
بنفشه زلف مشک افشان ازو یافت
گل نازک لب خندان ازو یافت
نقابش چون ز رخ باز اوفتادی
بشب در روز آغاز اوفتادی
چو شست زلف مشکین تار بستی
همه عشاق را زنار بستی
ز بس کژی که زلف او نمودش
سر یک راستی هرگز نبودش
چو کردی حرب مژگانش بحربه
فرو دادی دو گیتی را دو ضربه
چو ابرویش بزه کردی کمان را
ز تیرش بیم جان بودی جهان را
شکر پاشیدن از لب مذهبش بود
که دارالملک شیرینی لبش بود
کنار عاشقان از لعل خندانش
چو دریائی شده از در دندانش
مگر بیمار شد آن زندگانی
بمرد القصه در روز جوانی
پدر از درد او می کشت خود را
بدر افکند هم جان هم خرد را
به آخر چون بشست و کرد پاکش
مسلمان گشت و برد آنگه بخاکش
چنین گفت او که گشت امروز ما را
ز مرگ این پسر دین آشکارا
که البته خدا را نیست فرزند
مبراست از زن و از خویش و پیوند
که گر او را یکی فرزند بودی
بداغ من کجا خرسند بودی
بدانستم که جز بی علتی نیست
کسی کو نیست مومن دولتی نیست